کاش جاده های دلهامان راه را از بیراهه تشخیص می داد
دل یک ګوی شیشه ای به رنګ مهتاب نیست که به دست بګیری و بچرخانی و خوشحال باشی که آنقدر حرفه ای
عمل می کنی که از دستت بر زمین سقوط نمی کند ..........
با توام! حواست با من است ؟!
با تو که به سرګردانی و سرګرانی عادت کرده ای !
با تو که نه تنها به خودت و دلت بلکه به من هم رحم نمی کنی !
چطور به این راحتی حرف از عشق می زنی در حالیکه ذره ای از عشق بویی نبرده ای !
عشقی که تو از آن دم می زنی چیزی نیست جز سراب....... سرابی که حتی خودت هم نمی توانی از آن
جرعه ای بنوشی چه رسد به من ..
دلم را به ضریح سبز دستانش ګره زده بودم و به امیدی که در رکابش باشم با او قدم می زدم ...
تو از کجای این جاده ی همراهی و مودت سر بر آوردی که اینګونه دستانش را از من دریغ کرد و مهر
نګاهش را برچید و رفت ؟!
تو با تیشه ی حضوری بیجا ریشه ی الفتی که سالها برای حفظ کردنش هر دردی را به جان خریده بودم
نابود کردی....
برو ... رهایم کن در این وانفسای بی دردی که هیچ مرحمی
ـ حتی تو ـ
نمی تواند تسکین قلب فریب خورده ام
باشد ....
تو چه می دانی از تلاشهای بی وقفه ای که برای به بار نشستن درخت ایمانم کرده بودم ؟
تو چه می دانی از خون دلهایی که برای از دست ندادن دستان مولایم خورده بودم ؟
واقعاْ به خیال واهی خودت فکر کردی که می دانی ؟!!!!!
توهم است جانم !توهم است آنچه که در درونت ندا می دهد که تو میدانی . نه نمی دانی و نخواهی دانست .
برو که با رفتنت روح دوباره به درونم دمیده شود
برو که با رفتنت قوای تحلیل رفته ی وجودم دوباره بازګردد
برو..........
م.نقویان