دردانه ی سه ساله چه کشیدی......

رقیه ی دلبندم !
سه ساله ی شیرینم!
لاله ی نگشوده پرپر شده ام....
با چه امیدی همسفر قافله ی کربلا شدی ؟!
به امید عروسکهای جدید؟!
در انتظار هم بازیهای تازه که شاید بازیهای جدیدی برایت به ارمغان بیاورند؟!
در انتظار کودکانی که قرار است در حال و هوای طفولیت خواهرانه در برت گیرند ؟!
دخترکم!
به همراه پدر ، میان بازوان عباس در رفاه و امنیت به کربلا رسیده ای...
رفاه و امنیت ! چه واژگان غریبی ست در قاموس زینب!
نمی دانی عزیزکم!
خبر نداری گلکم !
قرار است هم بازیهای تو برایت نان خشکیده به ارمغان بیاورندنه خواهری !
قرار است بازی تازه ی تو مشاهده ی سنگباران کوفیان باشد !
قرار است عروسک جدید تو سر بریده ی حسین(ع)-پدرت- باشد!
قرار است رفاه و امنیت فقط تا زمانی که بازوان عباس وجود دارد بر قرار باشد !
وقتی آغوش عباس نباشد، رقیه هم مأمنی ندارد....
وقتی ستون خیمه ی عباس بر زمین افتد .......رقیه!
شاید تازه بفهمی چه بر سرت آمده ..... شاید
هیچ مرحمی برای بال و پر شکسته ات نیست .....
باید خیلی....خیلی ......
تلاش کنی تا گیسوانت را از میان مشت بچه های کوفی رها کنی....
قرار است تب دار شوی....
قرار است بیمار شوی....
قرار است برای چند قدم محتاج دیوار شوی........
رقیه جانم!
قرار است شبهای زیادی را در کوفه تا صبح بارها و بارها و بارها ....
بیدار شوی........
م.نقویان
مستان جام عشق که لاف از لقا زنند